بسم الله الرحمن الرحیم
اولین باری که با کتاب اشنا شدم داستانی شنیدنی دارد.
روحانی خوش مشرب وخنده رو وشوخی که با بچه ها مهربان بود،
به منزل ما امده بود.واو شروع به گفتن داستان ملا نصرالدین والاغش کرد.
که ملا روزی برای کاری جبه اش را روی الاغ گذاشت ورفت .
ووقتی امد دزد ان را برده بود.ملا پالان الاغ را برداشت وبر پشت خویش گذاشت وگفت :
هرگاه جبه مرا دادی منهم پالان ترا خواهم داد.
ومن از این داستان خیلی خوشم امد،وان کتاب در ذهن داشتم .
تا سال ۱۳۴۵که پدر بزرگوار ومرحومم برای حج به تهران عازم بود مرا همراه خود برده بود.
وانجا ان کتاب را برایم خرید.واز ان تاریخ به بعد شدم کتابخوان .
خداوند هردوی انها را بیامرزد.
حمید